as sky falls | ||
|
-باشه موردی نداره اقای حسینی...فقط... -اهان....بالاخره پیدا شد!!فکر میکردم نزدیک تر پگذاشته بودمش! به به!جا از این بهتر نمیشد!دیگه کم مونده بره توی اشغالا.اخه بابام ماشینو به سطل اشغال چسبونده.از دست این بابای من.بدون هیچ حرف دیگه ای سوار میشیم و بعد از 2تا استارت،بالاخره به سمت خونه راه می افتیم. -سارا یادت نره شیشه رو بدی بالا......در پارکینگ رو هم باز کن. با خلقی تنگ از ماشین پیاده میشم و به سمت پارکینگ میرم. کفشام رو توی جا کفشی میذارم و شالم رو از سرم برمیدارم.اونو همراه کیفم به جالباسی ای که دم دره اویزون میکنم. وای....مردم از خستگی...و جلوی تلویزیون ولو میشم....حال و حوصله ندارم برم چراغا رو روشن کنم...بیخیال لامپ.اخه تلویزیون دیدن توی تاریکی خیلی کیف میده. -هه هه! فکر کنم صدای خنده بود....از پشت سرم اومد...دوباره صدای خنده میشنم و به دنبالش صدای هیسس ای که به وضوح قابل شنیدن بود....بر می گردم طرف تاریکی(پشت سرم)....و یک دفعه.... خب این قسمتش تموم شد...امیدوارم خوشتون اومده باشه... منتظر قسمت بعدیش باشین دوستان.خدافظ تا بعد... نظرات شما عزیزان: موضوعات مرتبط: ، ، برچسبها: داستان , هدیه , ابی , عاشقانه , [ سه شنبه 31 مرداد 1391 ] [ 13:46 ] [ سارا ]
|
|
[ طراحی : بیاتو اسکین ] [ Weblog Themes By : Bia2skin ] |